مرد عطار گفت : چند روز صبر كنيد ، شايد راهي پيدا كنم .
طلبكاران با ناراحتي رفتند ، همينكه خواست در را ببند ، ديد هنوز يكي از آنها ايستاده ، مرد عطار گفت : برو چند روز ديگر بيا .
مرد جواب داد : ” نمي توانم “
عطار گفت : ولي من الان پولي ندارم .
مرد گفت : من حاضرم به تو راهي نشان دهم كه از دست آنان راحت شوي ولي به شرطي كه طلب مرا بدهي .
عطار گفت : اگر اينطور شود ،طلب تو را خواهم داد . حالا بگو چه كار كنم ؟
طلبكار گفت : وقتي دوباره آنها آمدند ، بلند واق واق كن .
عطار گفت : چه مي گوئي ؟ يعني من سگ شوم ؟
طلبكار گفت : يا بايد اينكار را كني يا به زندان بروي .
عطار گفت : چاره اي نيست .
چند روز بعد طلبكاران به در خانه مرد عطار آمدند . عطار در را باز كرد . طلبكاران گفتند : چند روز صبر كرديم حالا طلب ما را بده . مرد عطار آرام پارس كرد .
طلبكاران خنديدند و گفتند : شوخي بس است زود باش طلب ما را بده . ولي هر چه آنها گفتند مرد عطار فقط پارس كرد .
يكي از آنها گفت : اين مرد ديوانه شده است . برويم كه چيزي به دست نمي آوريم .
كسي كه اين حرف را زد، همان مرد طلبكاري بود كه اين روش را به عطار نشان داده بود . طلبكاران همه با هم رفتند ولي آن مرد در بين راه بي آنكه ديگران خبر شوند ، برگشت .
در زد و وقتي عطار در را باز كرد به او گفت : ديدي چطور شر آنها را كم كردم ، حالا پول مرا بده .
عطار پارس كوتاهي كرد . طلبكار گفت : ” نگران نباش ، آنها رفتند و نيازي به پارس كردن نيست .
هرچه طلبكار گفت ، مرد عطار پارس كرد . در آخر طلبكار يقه مرد را گرفت و گفت حرف بزن ، تو سگ نيستي ! اما عطار مرتب پارس مي كرد .
طلبكار خسته شد و روي زمين نشست . اما مرد عطار همان طور كه پارس مي كرد در خانه را بست
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: کتاب قصه ، ،
برچسبها: